دلا خو كن به تنهائی كه از تنها بلا ديدم
هزاران ياور خود را به يوم غم سوا ديدم
به گرد هر دری رفتم ؛ نياز خود بپرسيدم
جواب هر سوالی را به طوفانی ريا ديدم
به سوی گل همی رفتم كه بويم عنبر شادی
نمی ديدم گل خوشبو هزار و صد خطا ديدم
بپرسيدم ز پروانه غمين و بی نوائی را
دريغا بی نوائی را به يومش چون جفا ديدم
به شمع و شعله رو بردم اميد چاره او ديدم
ولی از شعله جانش هزاران ماجرا ديدم
جلا كردم كه دريابم ؛ نوای بی نوائی را
دريغا از نگون ساری كه دردم بی دواديدم
در اين دنيا وما فيها ز گردونی همی دانم
كه من نور وجودم را فقط از كبريا ديدم
:: بازدید از این مطلب : 362
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0